پشــت این بغــض سنــگین
بیــدی نشـــسته بــود
کــه خیــال میـــــــــــکرد با ایــن بــاد هــا نمـــی لرزد…
دست هایم را در جیبهایم فرو میبرم
و عکس میگیرم
هیچکس نخواهد فهمید
از پشت عینکِ بزرگِ سیاهم
با چه تردیدی
دنیایِ بزرگِ سیاه مان را تماشا میکنم
بگذار هیچکس نفهمد من چه میکشم
بگذار هیچکس نفهمد ما چه میکشیم
آدم ها
ظاهر آسوده را بیشتر دوست دارند
تا آسودگیِ خاطر را
دستهایت را در جیبهایت فرو کن
بگذار آدمها از باورهای خودشان عکس بگیرند
به مرگ
گرفته ای مرا
تا به تبی راضی شوم
کاش می دانستی
به مرگ راضی ام وقتی که
تب می کنم از دوری ات
رفتـــــم و گفتـــــم
از "خیــــــرش"می گذرم...
شنیدم زیر لب گفـت:
از "شرش" خلاص شدم
پدران همیشه بیدار
پدر آن تیشه که بر خاک تو زد دست اجل
تیشهای بود که شد باعث ویرانی من
یوسفت نام نهادند و به گرگت دادند
مرگ، گرگ تو شد، ای یوسف کنعانی من
مه گردون ادب بودی و در خاک شدی
خاک، زندان تو گشت، ای مه زندانی من
از ندانستن من، دزد قضا آگه بود
چو تو را برد، بخندید به نادانی من
آن که در زیر زمین، داد سر و سامانت
کاش میخورد غم بیسر و سامانی من
بسر خاک تو رفتم، خط پاکش خواندم
آه از این خط که نوشتند به پیشانی من
رفتی و روز مرا تیره تر از شب کردی
بی تو در ظلمتم، ای دیدهی نورانی من
بی تو اشک و غم و حسرت همه مهمان منند
قدمی رنجه کن از مهر، به مهمانی من
صفحهی روی ز انظار، نهان میدارم
تا نخوانند بر این صفحه، پریشانی من
دهر، بسیار چو من سربگریبان دیده است
چه تفاوت کندش، سر به گریبانی من
عضو جمعیت حق گشتی و دیگر نخوری
غم تنهائی و مهجوری و حیرانی من
گل و ریحان کدامین چمنت بنمودند
که شکستی قفس، ای مرغ گلستانی من
من که قدر گهر پاک تو می دانستم
ز چه مفقود شدی، ای گهر کانی من
من که آب تو ز سرچشمهی دل میدادم
آب و رنگت چه شد، ای لالهی نعمانی من
من یکی مرغ غزلخوان تو بودم، چه فتاد
که دگر گوش نداری به نوا خوانی من
گنج خود خواندیم و رفتی و بگذاشتیم
ای عجب، بعد تو با کیست نگهبانی من!
پدر را کوه مشکلهاست بر دوش
پدر آتشفشان سرد وخاموش
پدر میعاد گاه اشک و لبخند
پدر محکم پدر کوه دماوند
پدر جاری پدر نبض حیاتم
پدر آنکس که می بخشد ثباتم
پدر حافظ پدر امنیت من
تمام آبرو و حیثیت من
پدر تنها دلیل اعتبارم
ببین باشد از او من هر چه دارم
پدر ابری کزو نیکی ببارد
پدر بر روی چشمم جای دارد
دلم از بهر دیدارش زند پر
مرا چون تاجی از گل هست بر سر
پدر بعد از خدا تنها پناهم
پدر دلگرمی من تکیه گاهم
اگر چه راه تاریک وسیاه است
پدر تا کاروان سالار راه است
ندارم هیچ ترس از پیچ و خم ها
ندارم غصه بهر بیش کم و ها
پدر بودی همیشه نزد من کاش
پدر تا زنده هستم پیش من باش
مرد یعنی کار و کار و کار و کار
یکسره در شیفت های بیشمار
مثل یک چیزی میان منگنه
روز و شب از هر طرف تحت فشار
مرد موجی است هی در حال دو
جان بر آرد تا برآرد انتظار
او خودش همواره در تولید پول
لیک فرزند و عیالش پول خوار
با چه عشقی دائما در چرخشند
گرد شهد جیب او زنبور وار
چون که آخر شب به منزل می رسد
خسته اما با لبانی خنده بار
جای چای و یک خدا قوت به او
می شود صد لیست در پیشش قطار
از کتاب و دفتر و خودکار ، تا
اسفناج و پرتقال و زهرمار
آن یکی می خواهد از او شهریه
این یکی هم کفش و کیفی مارک دار
هر چه می گوید که جیبم خالی است
هر چه می گوید ندارم ، ای هوار
نعره می آید : "به ما مربوط نیست
ما مگر گفتیم ماها را بیار"
مرد یعنی آن که با پول و پله
می شود در خانه ، صاحب اعتبار
مرد یعنی سکته ، یعنی سی سی یو
ختم مطلب ، مرد یعنی جان نثار
خلقتش اصلا به این خاطر بود
تا درآرد روزگار از وی دمار